دفتر نسرین و گل (1)
دفتر نسرین و گل (1)
گردآوردنده: نسرین حلالی
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود حافظ
یارب آن کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین منست حافظ
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود حافظ
رسیدن گل و نسرین به خیر و نیکی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد حافظ
آنکه رخسار ترا رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد حافظ
ایام بهار است و گل و لاله و نسرین
از خاک برایند تو در خاک چرایی حافظ
چو در گلزار اقبالش خرامانم به حمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم حافظ
بهار عمر خواه ای دل و گرنه این چمن
هر سال چو نسرین صد گل آرد و چو بلبل هزار آرد حافظ
به روی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد حافظ
می نماید عکس می در رنگ روی مهوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب حافظ
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینی حافظ
به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسه نسرین و ارغوان گیرد حافظ
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد زآهن و روی حافظ
رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد حافظ
جشن فرخنده فروردین است
روز بازار گل و نسرین است ابوالفرج رونی
پیش رویت در چمن گشتند آب
از خجالت لاله و نسرین همه ابوالفرج رونی
گر بهار و لاله و نسرین بروید گو مروی
پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من سعدی
گل از نسرین همی پرسدکه چون بودی در این غربت
همی گوید خوشم زیرا خوشیها زان دیار آمد مولانا
خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد
چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی سعدی
بر گل روی تو چون بلبل مستم واله
برخ لاله و نسرین چه تمنا دارم سعدی
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را فرخی سیستانی
بنفشه و گل نسرین و سنبل اندر باغ
به صلح باید بودن چو دوستان نه به کین کسایی
روی یار است یا گل نسرین
کوی یار است یا بهشت برین رضی الدین آرتیمانی
باغ صحرا با سهی سروان نسرین بر خوشست
خلوت و مهتاب با خوبان قو پیکر خوشست خواجوی کرمانی
باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو
شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس خواجوی کرمانی
از عذارش پرده گلبرگ نسرین می درید
وز جمالش آبروی ماه و پروین می فزود خواجوی کرمانی
بی دلان را سخنی از زخ دلبر گفتند
بلبلان را خبری از گل نسرین دادند خواجوی کرمانی
به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس شهریار
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین نظامی
زان رخ چنم امروز گل و لاله سیراب
زان ساده زنخدان سمن تازه و نسرین فرخی سیستانی
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار سعدی
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین نظامی
خدمت نوبهار مجلس او
فخر نسرین رخان فرخاری ظهوری
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ سعدی
ز رنگ و بوی تو ای سرو قد سیم اندام
برفت رونق نسرین و باغ نسترنش سعدی
ای لعل تو پرده دار پـروین
وی زلف تو سایبان نسرین خاقانی
قمری درویش حال بود زغم خشک مغز
نسرین کان دید کرد لخلخه رایگان خاقانی
گفت کان شهباز در نسرین گردون ننگرد
بر کبوتر پـر گشاید اینت پنداری خـطا خاقانی
مرغ خورد بر گل نسرین دریغ
باد نیارد به سر سبزه تیغ امیرخسرو دهلوی
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلـق کهن خلعت سلطان نبری مولانا
تا چه کرد آن سنبل نورسته در گلزار حسن
کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست فروغی بسطامی
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش نظامی
گهی رخسارش آتش می زند یک باغ نسرین را
گهی زلفش پریشان می کند یک دشت سنبل را فروغی بسطامی
غمزه نسرین نه ز باد صباست
کز اثر خاک تواش توتیاست نظامی
نگردد همی دور نسرین تذرو
گل نارون خواهد و شاخ سرو فردوسی
دخت سقلاب شاه نسرین نوش
ترک چینی طراز رومی پوش نظامی
نخست نغمه عشاق فصل این است
که داغ لاله رخان به ز باغ نسرین است فروغی بسطامی
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه در آویزیم مستانه مولانا
چوj نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم برآمیزیم مستانه مولانا
بر لب دریای چشمم دیده ای صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار مولانا
گریبان نسرین عذاران چین
رخ ماهرویان خاور زمین ظهوری
دختران هلهله کردند و نثارت اشکی
فرش تشریف ز یاس و سمن و نسرین بود شهریار
خواب نرگس خمار دیده او
ناز نسرین درم خریده او نظامی
بهار آمد گل نسریــن نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد هوشنگ ابتهاج
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت می شست نظامی
نسیم صبح عنبر بیز شد چون توده غبرا
زمین سبز نسرین خیز شد چون گنبد خضرا هاتف اصفهانی
روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت
در میان نرگس و گل چشم من پا کوفته مولانا
لبت سیمین تن و نسرین بدن
گشته یکی شمع در این انجمن اسماعیل یلدا
ابر نیارد گهری از سپـهر
خار نخارد سر نسرین به مهر دهلوی
خار از تو نسرین می شود
چیزی بده درویش را مولوی
آن روی نازنین را یک دم بسوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین و ارغوان را دهلوی
نکهت گیسو چو نسیم سحر
رنگ بنا گوش چو نسرین تر دهلوی
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا کسایی مروزی
اسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا کسایی مروزی
بر بـــرگ گل نسرین آن قطره دیگر
چون قطره خوی بر زنخ لعبت فرخار منوچهری
چو نسرین بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفندیار ناصرخسرو
شاد زی ای کودک شیرین من
از رخت باغ و گل و نسرین من سیمین بهبهانی
به باغ جان ریاحینند نسوان
به جای ورد و نسرینند نسوان ایرج میرزا
بنفشه زلفی نسرین بری سمن بویی
که ماه را بر زلفش نماند بازاری سعدی
نسرین را به خوشه پروین بپرورند
تا من به خون دو مرغ مسمن در آورم خاقانی
گل عقل غارت می کند نسرین اشارت می کند
کانیک پس پرده است آن کو می کند صورتگـری مولانا
عقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل نسرین
جمالست یا مه و پروین گلاله است یا شب تازی خواجوی کرمانی
چو بنشست چنان است که از نسرین تلی
چو برخاست چنان است که از سرو تلی فرخی
رسیده مرتبت رفعت تو بر نسرین
گذشته رایحه سیرت تو از نسرین محمد عوفی
سنبل بـرانداز از طرف بستان
ریحان بر افشان از برگ نسرین خواجوی کرمانی
خوی به رخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه پروین شده نظامی
ظاهر و باطن نارنج همین دان و ترنح
هر دو ضد گل نسرین و خلاف نرگس لامعی
چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان
برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین ناصر خسرو
اگر ز دوست همین قد و چهره می جویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست اوحدی
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل و نسرین بخندان خار غم فرسود را مولانا
چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید مولوی
میر خوبان را دگر منشور خوبی در رسید
در گل و گلزار و نسرین روح دیگر بر دمید مولوی
باز بر شاخسار حیله و فن انجمن کرده اند زاغ و زغن
از کلام شکوفه و نسرین وز زبان بنفشه و سوسن ملک الشعرای بهار
خوی با نسرین و سوسنبر گرفتم کین دو بار
می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا ملک الشعرای بهار
گر به خان ام بگذری بینی به پیشش مرز گل
چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا بهار
ز نرگس دل ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا ز بلبل پر شکستند پروین اعتصامی
مثل نرگس رعنا به عینه گویی
که در چمن به تماشای لاله و نسرین سلمان ساوجی
هر کجا قامت او تا گذری شمشادست
هرکجا طلعت او تا نگری نسرینست قاآنی
مرا ترکیست مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر
سها لب مشتری غبغب هلال ابروی و مه پیکر میرزا محمد جیحون یزدی ملقب به تاج الشعرا
زهی سوسن زهی نسرین بنامیزد بنامیزد
میان مجلس عشرت ز کم گویی و خوشخویی سنایی
از قامت موزونش در سایه شمشادم
وز عارض گلگونش در دامـن نسرینم فروغی بسطامی
نسرین رخ و بنفشه خطت
بی رنگ نموده نوبهاران را فروغی بسطامی
گر ز قد رخسارت مژده ای به بــاغ آرند
باغبان بسوزاند شاخ سرو و نسرین را فروغی بسطامی
شـــهر پر شور شد از پسته شکر پاشت
دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت اوحدی مراغه ای
بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی
روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار انوری
در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل نیکوترین کالای ما مولوی
خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن
که می روید از آن سرو و گل و نسرین پروین اعتصامی
سنبلت ای گل عذار بر سر نسرین گذار
هم طبق گل بیار هم رمق دل ببر فروغی بسطامی
تلخی ز تو شیریـن شود کفر و ضلالت دین شود
خار و خسک نسرین شود صد جان فدای جان تو مولوی
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار ملک الشعرای بهار
گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکنی ریشه سرو و سمن و نسرین را فروغی بسطامی
آن نا شکفته غنچه نسرین و شاخ او
گویی مگر ز دانه للست جوسفی اوحدی
آسمان خیمه زد ار نیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا(نسترنا) منوچهری
برگ شود بر گل نسرین فراخ
آب چکه ز ابر بر اندام شاخ دهلوی
آنکه قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفاشاندی نخست سعدی
حریر نامه بد ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین فخرالدین اسعد گرگانی
چو نسرین اوفتاد از پای گفتم
که باید صبر کرد و بردباری پروین اعتصامی
چون تو در بستان بر افکندی نقاب
لاله را دل بر گل نسرین بسوخت خواجوی کرمانی
نکهت گیسو چو نسیم سحر
رنگ بنا گوش چو نسرین تر دهلوی
اگر از غصه بمیرند بلبلان چمن
چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را خواجوی کرمانی
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم وحشی بافقی
ناز عشق است که بر سنبل نسرین آموخت
یک جهان جلوه به یک برگ ریاحین آموخت شهید سید اسماعیل بلخی
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازنده تر از سرو سهی بر کنار آب عبید زاکانی
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم رهی معیری
بنفشه زلف من ای سرو قد نسرین تن
که نیست چون سر زلفت بنفشه و سوسن رهی معیری
برگ نسرین ترا بی خار می بینم هنوز
باغ رخسارت پر از گلنار می بینم هنوز خواجوی کرمانی
جلوه گاهش چمن لاله و نسرین دارد
سایه سرو قدش طالع گلچین دارد میرزا جلال اسیر
زهی بیخوابی شیرین بهی تر از گـل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی و خوش خواری مولوی
چمن خلد کی این لاله و نسرین دارد
لب اعجاز کی این خنده شیرین دارد صائب تبریزی
خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بسته اند حافظ ( اشعار منتسب)
عارض به مثل چو برگ نسرین
بالا به صفت چو سرو خود روی سعدی
که دارد چون تو معشوقی نگار و چابک و دل بر
بنفشه موی و نرگس چشم و لاله روی و نسرین بر عبدالواسع جبلی غرجستانی
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
یبندد دیده نرگس بدرد جامه سوسن عبدالواسع جبلی غرجستانی
ناز عشق است که بر سنبل نسرین آموخت
یک جهان جلوه به یک برگ ریاحین آموخت سید اسماعیل بلخی
خاک ما خاری نروید خاک بر سر خاک ما
خاک می روید گل و نسرین و نرگس در چمن فیض کاشانی
بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران در آمد مولوی
سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن پروین اعتصامی
خال او بر صفحه گل نقطه از عنبر زده
خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته هلالی جغتایی
چو گفتهای هلالی بوصف تازه گلیست
ز برگ لاله و نسرین کنید دفتر او هلالی جغتایی
نسرین زنخ چه کنم اکنون
کز عارضیین نبشته چو نسرینم ناصر خسرو
تا نباشد چو ارغوان نسرین
تا نباشد چو نسترن شمشاد فرخی
در این بستان نه گل ماند و نه بلبل
نه نسرین و نه شمشاد و نه سنبل فایز دشتستانی
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سر تیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند مولوی
بهم بودند آنجا ویس و رامین
چو در یک باغ آذرگون و نسرین فخرالدین اسعد گرگانی
زمین را در گل و نسرین گرفتند
روان را در می نوشین گرفتند فخرالدین اسعد گرگرنی
همی گردش چو گرد سرو نسرین
همه پیشش چو پیش ماه پروین فخرالدین اسعد گرگانی
چه مهر و راستی جستن ز رامین
چه اندر شوره کشتن تازه نسرین فخرالدین اسعد گرگانی
بدان خوشی بکام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته فخرالدین اسعد گرگانی
درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صد برگ و نسرین آمدش بر اسعد گرگانی
میان سوسن و شمشاد و نسرین
به ناگه برربودش خواب نوشین اسعد گرگانی
بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرین عارض و لاله رخانست اسعد گرگانی
تو پنداری که نسرین و گل زرد
بباریدست بر پیروزه گون لاد ناصر خسرو
اگر فرهاد شد شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد نظامی
نسرین پرنده پر گشاده
طائر شده واقع ایستاده نظامی
ای دو لب تو بسد (مرجان) وی دو رخ تو نسرین
نسرین تو در سنبل در بسد تو پروین سوزنی
هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده
بیچاره آن بسد نظاره آن نسرین سوزنی
نه ره است تشنه مردن چو تو می کنی
نه عجب بود که نسرین فلک شکار سازم سنایی
به سرو ماند اگر سرو لاله دار بود
به مورد ماند اگر مورد روید از نسرین رودکی
دران کشور چنان بود حال رامین
که در ماه بهاران شاخ نسرین اسعد گرگانی
پس آن بهتر که بیهوده نگویی
بشوره در گل و نسرین نجویی اسعد گرگانی
هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین اسعد گرگانی
هنوزم در دهان زهره ست و پروین
خواب دیدم که سیه ابر به دشت و دمنا
شسته گرد از رخ نسرین و گل و نسترنا خلیل اله خلیلی
گذر کن برد و نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته اسعد گرگانی
نیامد از گلستان بوی نسرین
چنان چون بوی ویس آمد به رامین اسعد گرگانی//
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین فرخی سیستانی
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین ملک الشعرای بهار
سپهداران و سالاران کشور
یکایک همچو مه بودند و اختر
درایشان آفتابی بود رامین
دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین اسعد گرگانی
امیدش تازه شد چون شاخ نسرین
زمستی در ربودش خواب شیرین اسعد گرگانی
سفید روی و بر اطراف آن دو موی سیاه
بنفشه بود که اندر کنار نسرین بود ایرج میرزا
خاطرم خرم از کتاب و قلم
منظرم تازه از گل و نسرین ایرج میرزا
دی شاخ شکوفه در چمن می خندید
بر سنبل و نسرین و سمن می خندید خلیل اله خلیلی
چو آمد با نثار مشک و نسرین
برآن کوه سنگین کوه سیمین نظامی
دگر است آنکه زند سیر چمن مثل نسیم
آنکه در شد به ضمیر گل و نسرین دگر است اقبال لاهوری
بریده بال نسرین پرنده
چو واقع بود طائر پر فکنده نظامی
شگفت نیست گر از طین به در کند گل و نسرین
همانکه صورت آدم کند سلاله طین را سعدی
گل زرد و گل دورو گل سرخ و گل نسرین
ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی منوچهری
چمن خاک است چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد نظامی
زوبینت ز نرگس سپر از نسرین است
پیرایه ی دیلم سپر و زوبین است خاقانی
بر هوا می افکند نسرین کلاه از ابتهاج
لب نمی آید فراهم غنچه از ابتسام سلمان ساوجی
نسخه حسن رخت را عرض کن بر جویبار
تا ورق های گل نسرین فرو شوید به آب سلمان ساوجی
خیال روی تو در نظر آید نیاید
از خاک گل و لاله و نسرین بدر آید نیاید امیر خسرو دهلوی
عنبرین سلسله ات بر طرف خورشید است
رقم غالیه ات بر ورق نسرین است سلمان ساوجی
گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد
زمن سلام به نسرین و ارغوان برسان سلمان ساوجی
گردم زند باد از گلت کابست و آتش خاک او
باد آتش و خاک افکند در آب نسرین و سمن سلمان ساوجی
غنیمت شمر پیش از آن کاین گلت
شود زرد و نسرین دهد سنبلت سلمان ساوجی
تکیه بر بستر نسرین و سمن نتوان زد
بسکه از دست غمت زار و نزار است بهار حزین لاهیجی
چون گرد بنشاند از دامن آزادی
شوریدگی مغزم بوی گل و نسرین را حزین لاهیجی
از صوت هزار در چمنها
نسرین زده چاک پیرهنها حزین لاهیجی
یاسمن افشاند به نسرین طبق
سنبل تر سود به سیمین ورق حزین لاهیجی
از فیض تهی بود کنار گل و نسرین
دامان نقاب تو به گلزار فشاندم حزین لاهیجی
خار بیچاره از کجا آرد
طره سنبل و رخ نسرین؟ حزین لاهیجی
ای آنکه بنفشه زیب نسرین داری
صد رخنه ز غمزه در دل و دین داری حزین لاهیجی
نسرین بری گلگون قبا از حلوه جانم سوخته
سودای مشکین طره اش سود و زیانم سوخته حزین لاهیجی
مگر درخت بهشتی بود که بار آرد
شکوفه گل و بادام و لاله و نسرین سعدی
گفتم که بر حریف غمگین منشین
جز پهلوی خوشدلان شیرین منشین
در باغ چو آمدی سوی خار مرو
جز با گل و یاسمین و نسرین منشین مولوی
هجر شمشادش تیمار دل بیمارست
وصل نسرینش تسکین دل مسکینست قاآنی
در او نسرین گردون بس پریده
ولی بر ذره اش راهی ندیده وحشی بافقی
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد مولوی
شاه گشادست رو دیده شه بین که راست
باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست مولوی
بر آب نسترن نسرین شکرخند
چو دو هم شیره نزدیک مانند امیر خسرو دهلوی
آن جا روش و دین نی جز باغ نوآیین نی
جز گلبن و نسرین نی جز لاله و سوسن نی مولوی
گر زخم خوری بررو رو زخم دگر می جو
رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را مولوی
تا نسوزد او گلستان ترا
تا نسوزد عدل و احسان ترا
بعد از آن چیزی که کاری بردهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد مولوی
با حدث که بترینست این کند
کش نبات و نرگس و نسرین کند مولوی
تا به نسرین مناسک در وفا
حق چه بخشد در جزا و در عطا مولوی
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن
وآن آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند مولوی
می رساند شوق در دل سالکان را باغها
در گریبان از کف خویش است نسرین سیل را صائب تبریزی
بی بهارت نرگس و نسرین دهم
بی کتاب و اوستا تلقین دهم مولوی
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک بر آید عقرب مسعود سعد سلمان
وآن اهرمن شوم به خرگاه پری شد
پیراهن نسرین تن گلبرگ تری شد ادیب الممالک فراهانی //
زان تنی کز سمن و یاسمنش عار آید
دم به دم پیرهنی پر ز گل و نسرین کن سیف فرغانی
در دل از شمع رخش انجمنی ساخته اند
بی گل و سنبل و نسرین چمنی ساخته اند ملا هادی سبزواری
تا به فروردین جهان چون حله رنگین شود
بوستان پر لاله و پر سوسن و نسرین شود فرخی سیستانی
خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرین کند مولوی
بر کند از باغ بیخ نسترن را بی خلاف
گر بیند باغبان آن شاخ نسرین را فروغی بسطامی
در زیر پایت از عرق روی خوب خویش
نسرین گلاب ریخته بر برگ نسترن سیف فرغانی
گهی می کرد نسرین را قصب پوش
گهی می زد شقایق بر بناگوش نظامی
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق
چون روز به شب ساحت باغ است منور قاآنی
میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین
عیان با لاله جام می زند رعنای نارعنا هاتف اصفهانی
تا نباشد چو ارغوان نسرین
تا نباشد چو نسترن شمشاد فرخی
حیفم آید که خرامی به تماشای چمن
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینی حافظ
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کین زمان
همچو بلبل در زمستان بی نوا افتاده ام خواجوی کرمانی
نموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوت
بنفشه ات خط ریحان نوشته بر نسرین خواجوی کرمانی
به چمن گر بچمی بهر تماشا نه عجب
کز خط و عارض خود سبزه و نسرین داری فروغی بسطامی
مدام از شاخ زلف و باغ رخسار
به عاشق سنبل و نسرین فروشد انوری
ای شاد مرغزاری کانجاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده مولوی
اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد
ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید مولوی
با گلستان جمالش نکشد فصل بهار
اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل خواجوی کرمانی
بیا ای آهو از نافت پدید است
که از نسرین و نیلوفر چریدی مولوی
از آن مژگان که دلها را به هم دوخت
نه بس نسرین بیدل را جگر سوخت نیاز شیرازی
مگر آرند نسرین را به اعزاز
به خلوتگاه فیروزش به صد ناز نیاز شیرازی
گلستان در گلستان لاله و گل
چمن اندر چمن نسرین و سنبل
برای خنـــــــــــده برق درخشان
خزان پر زعفران می کرد بستان نیاز شیرازی
عیان گردید یخ بر جای نسرین
فکنده بر لب جو خشت سیمین وحشی بافقی
ریحان داری دمیده بر گل نسرین
مرجان داری نهاده بر در شهوار ملک الشعرای بهار
در هوای قد و اندام و خط عارض یار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرین دارم قاآنی
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از تو لاله و گل و نسرین مسعود سعد سلمان
نخل باغ دل امیر گل رخ نسرین عذار
کز خط او داشت خجلت سنبل اندر بوستان محتشم کاشانی
نسرین تو پرپر زد بر من آذر
دی باز ز سنبلت مرا داد خبر مهستی گنجوی
گیتی بهشت آیین کند پر لوءلوء و نسرین کند
گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند////////
آهو سمن بالین کند
وز نسترن جوید چرا ناصرخسرو
تو بدین لطیفی و زیبایی
رو قدم به لاله و نسرین زن ملک الشعرای بهار
ز شمشاد و از سوسن و یاسمن
ز نسرین و از سنبل و نسترن
هم از خیری و گاو چشم (بابونه) و زرشک
بشسته رخ هر یک ابر از سرشک اسدی طوسی
در چشم سر و دیده سر مر همگان را
باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین سنایی
چمن ز لاله ی رنگین بود چو بال تذرو
زمین ز سبزه و نسرین بود چو پشت پلنگ صباحی بیگدلی
گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین
همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آیی شهریار
آسمانی است پر مه و پروین
بوستانی است پر گل و نسرین سنایی
از هوا دل گشت لرزان در برم چون برگ بید
هرکجا بادی بران شمشاد و نسرین برگذشت سلمان ساوجی
ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین
ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا قاآنی
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیان را پروین اعتصامی
خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صد برگ مشک بو مولوی
اگر سیبش لقب گویم و گر می
وگر نرگس وگر گلزار و نسرین مولوی
چنان می نماید ز پیراهن آن تن
که از شعر نسرین و از پرنیان گل سیف فرقانی
میان من و او جدایی نشاید
که من خارم و هست آن دلستان گل سیف فرغانی
گر پیام تو بیارند از آن به که مرا
مژده سرو و گل و سوسن و نسرین آرند فروغی بسطامی
مژه اش همچو چنگل شهباز
طره اش همچو پنجه شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین قاآنی
کز سنبل راغ گشته پر زیور
وز نسرین باغ گشته پر آیین قاآنی
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین قاآنی
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین بشکل گلشن جوزا شود سلمان ساوجی
ز راه مرکبت نرگس به جشمان خار برچیند
ز باد دامنت نسرین به عارض گرد بزداید سلمان ساوجی
ای به حق بوستان جاه تو را
شکل نسیرین آسمان نسرین سلمان ساوجی
باز چتر سایه بر نسرین چرخ انداخته
فرخ و میمون شده فی ظله بال هما سلمان ساوجی
گر زند نامیه در دامن انصاف تو چنگ
برکند لطف تو از پای گل و نسرین خار سلمان ساوجی
من عندلیب آن چمنم که از هوای او
دارند رنگ و بو گل نسرین و نسترن سلمان ساوجی
به آب سرشکم بشویید تن
بسازیدم از برگ نسرین کفن سلمان ساوجی
گلابش بر گل تر می فشاندند
همه نسرین بران و مشک مویان سلمان ساوجی
ملک را گفت آن شمع دل افروز
هوای باغ و نسرین دارد امروز سلمان ساوجی
بر کند از باغ بیخ نسترن را بی خلاف
گر ببند باغبان آن شاخ نسرین مرا فروغی بسطامی
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین قاآنی
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین مولوی
برگ نسرین به گوهر آمودن (آمیختن)
شاخ سوسن به توتیا سودن نظامی
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست
بال نسرین سماوی شود از واهمه شل وحشی بافقی
بر گل و نسرین و عنبر بند و آذین ای عجب
وآنگهی نظاره گرداند بر این آذین مرا سوزنی
تا عروس بهاره جلوه کند
زلف شمشاد و عارض نسرین انوری
غباری بر دمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد نظامی
گسسته در چمن باد صبا شیرازه نسرین
فشانده بر جهان دست سکندر مخزن دارا صباحی بیگدلی
شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریایی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرایی ناصر خسرو
ای به اندامت زیر جامه ات کاموده ای
پبرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن قاآنی
پر از عنبر شود آغوش چون این را ببر گیری
پر از نسرین شود دامن چو آن اندر کنار آید لامعی
بلای خیری و درد شقایق را پزشک آید
غم نسرین و گرم (غم) یاسمن را غمگسار آید لامعی
فلک از ابر ایدون آبنوس گشته خورشیدش
چمن از باد ایدر سندروسی گشته نسرینش قاآنی
بتی دارم بر سوری بود یک باغ ریحانش
مهی دارم که بر طوبی بود یک راغ نسرینش قاآنی
تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه
عمر تو بادا بیکران سود تو بادا بی زیان
همواره پای و جاودان در عز و ناز و عافیه منوچهری
گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرین بر
دلکش و مهوش مشکین خط و سیمین رخسار قاآنی
ستارگانند خرد بهم شده مفتون
و یا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن(پروین)
نموده در نیمه شب به فرق نسرین نثار
چو تیره زای سحاب بر آسمان پر گرفت قاآنی
ز چرخ اختری ربود ز نجم زیور گرفت
که تا کند جمله را به فرق نسرین نثار قاآنی
بیا کامد ز سرو و سوسن و نسرین و سیسنبر
جهان را زیب و جان را طیب و تن را تاب و رخ را فر شیخ جعفر شوشتری
شخ از نسرین هوا از مه چمن از گل تل از سبزه
حواصل بال و شاهین چشم و هدهد تاج و طوطی پر قاآنی
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی
چو آهوی بی مادری در بیابان
به دنبال مادر دویدم تو بودی مهدی سهیلی
ارغوان و یاس و نسرین در صلای نوش نوش
ناز معشوق از نیاز عاشقان بالا گرفت مهدی سهیلی//
چه بخواند که برنیاشوبد آرامش باغ را
خوشا غریب وطن باشم و بخوانم راز منوچهر آتشی
من کویر خشک بودم عشق تو باران من شد
دسته دسته از کویر خشک من نسرین بر آمد مهدی سهیلی
موی چو نسرین شده ست زآن لب گلگون مرا
اشک چو پروین شده ست ز آن رخ مهوش مرا عبدالواسع
رخش چو ماه گر او را بدی ز غالیه تاج
قدش چو سرو گر او را بدی ز نسرین بار مولانا غلامعلی فانی خشتی فارسی
باد سهند بین که بر این مرغزارها
چون می کند ز نرگس و نسرین نگارها اوحدی
آتش صاعقه افروخته بر دامن و دشت
نه خجل از سمن و لاله و نه نسرین است محمد قدیمی
آنج زد بر سرو و قدش راست کرد
وآنچ از وی نرگس و نسرین بخورد مولوی
فتاده هر طرف نسرین و سوسن
تن بی سر بر زمستان گلشن ملا طغری مشهدی
گر گویمت بهشت برین این خطا بود
جنت کجا و خطه مازندران من
ای مخمل بنفشه و نسرین و نسترن
وی دامن پر از گل تو آشیان من سید محمد فاطمی
دو عبهرم شده از خون دو لاله نعمان
دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین قاآنی
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و تشتر نرگس و نسرین شود مولوی
جهان رفت و جوانی و چمن رفت
گل نسرین و سرو و یاسمن رفت فایز دشتی دشتستانی
تا نسوزی دل چو لاله، پیرهن چون گل مدر
دیده چون نرگس نداری، چهره چون نسرین مکن سنایی
بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش (نرگس) فروغی بسطامی
گر ببیند آتشین رخ او چشم باغبان
آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش فروغی بسطامی
نو بهاری ساختم ز اندیشه های تابناک
کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود ملک الشعرای بهار
چو دیدی روی او در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن مولوی
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن عطار
ز جاده های پر از لاله و گل و نسرین
روان شدیم و نجستیم آشیانه دوست بیژن ترقی
آنچنانی که خزان بر گل و نسرین زد و رفت ////
نبودش باور از بخت این که شیرین
نشسته در برش چون باغ نسرین وحشی بافقی
معاشر تو ز گلگشت باغ مستغنی است
که بوستان گل و نو بهار نسرینی فروغی بسطامی
برخیز و به بستان گذر امروز که بستان
از لاله و نسرین به بهشت ست همانند ملک الشعرای بهار
الف به قامت و میمش دهان و نونش زلف
بنفشه جعد و برخ لاله و زنخ نسرین قمری جرجانی
نه تنها یاسمن شد سخره سیمین بناگوشت
سمن شد نسترن شد لاله شد نسرین صد پر شد شاطر عباس صبوحی
پی پوشیدن آن راز شیرین
زجا برخاست چون باغ نسرین وحشی بافقی
یارب صفت رایحه نسرین چیست
این روح ریاحین چمن چندین چیست؟ عطار نیشابوری
از کلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
گردد آراسته به در و عقیق
گردن و دست لاله و نسرین ملک الشعرای بهار
یادآور شهریست از گلگشت پاییز
نسرین نگاهی سوسن آوا دارد اما شیون فومنی
صبا شکست کله گوشه ریاحین را
نمک ز خنده گل داد حسن نسرین را طالب آملی
شکوفه هر زری کاورد بر دست
نثار پای نسرین می کند باز
گشاده چشم خواب آلود نرگس
تماشای ریاحین می کند باز عبید زاکانی
ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت
که تا کند جمله را به فرق نسرین نثار قاآنی
می و چمانه و تار و ترانه و طنبور
نی و چمانی و چنگ و چغانه و ارغن
ترنج و سیب و به و نار و پسته و بادام
گل و شقایق و نسرین و سنبل و سوسن
عبیر و غالیه و زعفران و مشک و گلاب
سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن قاآنی
ناز دنیا کی شود با آز عقبی مجتمع
رنج حدث و زرع چه بود پیش نسرین و سمن سنایی
باغ پر نسرین و من در گوشه ای خلوت غمین
دشت رنگین و من اندر کنج تنهایی فگار صباحی بیگدلی
با آنکه خوش باشد چمن با سرو و نسرین و سمن
بسیار دیدم در تو من بسیار از ایشان خوشتری دهلوی
تا کی از شمشاد و نسرین گویم و باغ و گل
بیخ این خار از ره دل خواهم اکنون پاک کرد دهلوی
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق
چون روز به شب ساحت باغ است منور قاآنی
مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را
نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین خواجوی کرمانی
از نبشته است نه از آواز و از معنی
سوی هوشیاران سیرین چو نسرین ناصر خسرو
چون نسرین بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفندیار ناصرخسرو
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندانکه پروا داشته خاقانی//
تا دور کند گردون تا نور دهد کوکب
تا سبز بود بستان با بوی دهد نسرین مسعود سعد سلمان
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهره گانش طبق طبق نسرین قاآنی
به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد بسوی ارغوان و نسرینم دهلوی
پیکرش یک توده نسرینست و یک خروار سیم
سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی قاآنی
غزلسرای شدم بر شکر لبی گلرخ
بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبر قد ///
بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد
تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی فروغی بسطامی
گفتم از خون دلم گلگونه رنگین کرده ای
گفت بر نسرین نشان لاله حمراست این ابن حسام خوسفی
ز هر سنبل که بر نسرین کند ناز
نسیم جعد گیسوی تو وارث ابن حسام خوسفی
نشان همی دهد از خط و خد و بالایت
بنفشه و گل و نسرین و قامت شمشاد ابن حسام خوسفی
چون عارض تو سنبل مشکین بر آورد
خطت بنفشه بر گل نسرین بر آورد ابن حسام خوسفی
چون مشک و گل و نسرین خوش منظر و خوش بویند
بر عارض گلگونت بر مشک و نقاب اولی ابن حسام خوسفی
چون کرکس تیر تو پریدن گیرد
دل در بر نسرین طپیدن گیرد ابن حسام خوسفی
سنبلت کابروی نسرین است
بر گل تر ز مشک غالیه ساست ابن حسام خوسفی
از آن در باغ دیدن روی نسرین
از آن بیخود شدن در کوی نسرین نیاز شیرازی
چو دید آن سرو گل رخسار نسرین
نثارش خواست کردن جان شیرین نیاز شیرازی
غم نسرینش اندر سینه تنگ
چنان جا کرد کاتش در دل سنگ نیاز شیرازی
به یاد نرگس پر خواب نسرین
به بوی سنبل پر تاب نسرین نیاز شیرازی
به یاد روی نسرین ناله کردی
ز خون دیده نسرین لاله کردی نیاز شیرازی
همانا روی نسرین را ندیدی
که سر از پرده مشرق کشیدی نیاز شیرازی
چنین گفت آنکه این افسانه پرداخت
که چون نسرین به هجران مدتی ساخت نیاز شیرازی
چو نسرین این حکایت کرد از او گوش
ز پا افتاد و از شادی شد از هوش نیاز شیرازی
بیا ای آنکه هستی خوشتر از جان
بیا ای جان نسرین را تو جانان نیاز شیرازی
چو نسرین را بود این درد جانسوز
عجب دارم که آگه نیست فیروز نیاز شیرازی
چو نسرین را بود این رنج جانکاه
دل فیروز بی شک هست آگاه نیاز شیرازی
به دستش ده یکی جام بلورین
که این را نوش کن بر یاد نسرین نیاز شیرازی
شکر لب با زبانی چرب و شیرین
بگفتا کاین گلان را هست نسرین نیاز شیرازی
نیامد آن غزال اندر کمندم
غزال چشم نسرین کرد بندم نیاز شیرازی
یکی ساغر طلب کردش بلورین
که تا نوشد به یاد روی نسرین نیاز شیرازی
نابسوده صبا ز حرمت تو
زلف شمشاد و عارض نسرین ظهیر فاریابی
تا ز نسرین و گل نشان آرند
مجلست باد پر گل و نسرین ظهیر فاریابی
چو زلف عنبرافشان صبحدم در باغ بگشایی
ز شبنم خال مشکین بر رخ نسرین شود پیدا قدسی مشهدی
چهه بی دردست از داغ محبت آن تماشایی
که در گلشن بود تا لاله، نسرین و سمن چیند قدسی مشهدی
بود هر جا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی قدسی مشهدی
گل این جا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود قدسی مشهدی
تو را گشت سنبل به نسرین بدل
نچیدی گل از باغ حسن عمل قدسی مشهدی
اندر اطراف باغ فضل و هنر
قامت سرو و روی نسرین کو؟ رشیدالدین وطواط
تو در آن چون خلیل و آتش رزم
کشته بر تو چو سوسن و نسرین رشید الدین وطواط
گرنباشد بهار ساحت او
نوبهاریست پرگل و نسرین رشید الدین وطواط
تا بتابد همی از طارم گردون خورشید
تا بروید همی از ساحت بستان نسرین رشید الدین وطواط
وگر بر آتش و بر آب بگذری گردد
بزیر پای تو نسرین و عبهر آتش و آب رشید الدین وطواط
بدر باغ می کشدم آرزوی دیدارت
چه جای برگ گل و ارغوان و نسرین است همام تبریزی
بدیدم عارض و روی تو گفتم
بدین خوبی گل و نسرین نباشد همام تبریزی
نه چنان فتنه آن شکل و شمایل شده ام
که بود عزم تماشای گل و نسرینم همام تبریزی
هندوی رومی او یعنی خال
نقطه ای بر ورق نسرین است حکیم نزاری
خوش بود گل تا بود بی خار خوش
ارغوان بر برگ نسرین خوشتر است حکیم نزاری
سرو نرگس چشم گل رخسار نسرین بر که دید
سرو ما این خاصیت ها دارد این نازک تر است حکیم نزاری
ببین پیراهن نسرین تراز طره مشکین
نهان در نیفه هر چین هزاران نافه چینش حکیم نزاری
گل نسرین عارضش دیدی
نوک مژگان هم چو خارش بین حکیم نزاری
باد صبا نرم نرم گه گه از آن می وزد
تا ننشیند غبار بر گل نسرین تو حکیم نزاری
بستر و بالین من نیست بجز خاک و خشت
رقص کنان هندوان بر گل نسرین تو حکیم نزاری
هیچ دگر مگیر که دیده ست در جهان
نسرین بر و بنفشه خط و گل عذار سرو حکیم نزاری
باز دل دادم به دست دل بری
سرو قدی گل رخی نسرین بری
دل ستانی دل گشایی دل کشی
دل فریبی دل ربایی دل بری حکیم نزاری
از نسیم خلق او بر سنگ سخت و خار و خشک
سبز شد نسرین و سوسن شاخ زد کافور و بان ازرقی هروی
یکی ز مشک و ز عنبر یکی ز شیر و شبه
یکی ز سوسن و نسرین یکی ز عنبر و بان ازرقی هروی
آن همچو عبیری به سر سوسن و نسرین
وین همچو حریری سلب آهن و خارا امیر معزی
تا باد بهاری به سوی باغ گذر کرد
بر شاخ درختان گل و نسرین که به بار است امیرمعزی
به رنگ لاله نعمان و بوی نسرین است
به مجلس ملکان هم نشین زبر و بم است امیرمعزی
شکفته ملک تو باغی است و اندرو سپه است
چو لاله و گل و نسرین و نرگس و شمشاد امیرمعزی
گر نام تو به آزر خراد بخوانند
نسرین و سمن بر دمد از آزر خراد امیرمعزی
غلام آن خط مشکین که گویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل نسرین نهاد امیرمعزی
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد امیرمعزی
مگر رشکست پروین را و نسرین را ز یکدیگر
که این بر خاک پیدا شد چو آن بر چرخ پنهان شد امیرمعزی
ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان
سنبله پر سنبل و نثره پر از نسرین کند امیرمعزی
قامت او سرو و رخ نسرین و خط سیسنبرست
دیده ای سروی که بر نسرین و سیسنبر دهد امیرمعزی
دارد سمن و نسرین در سنبل مشک آگین
دارد گهر و پروین در بسد جان پرور امیرمعزی
وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر امیرمعزی
بینی آن خطش که گویی مورچه بر دست و روی
مشک و قیر اندوده عمدا کرد بر نسرین گذر امیرمعزی
در مه تشرین اگر رخساره بنماید به باغ
آید اندر باغ نسرین در مه تشرین به بار امیرمعزی
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر امیرمعزی
به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین
به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر امیرمعزی
به برگ نسرین زنجیر بر نهاد از قیر
به گرد پروین پرگار بر نهاد از قار امیرمعزی
فکند بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده بر گل و نسرین هزار حلقه ز قیر امیرمعزی
نگار من خط مشکین کشید بر نسرین
خطا کشید به نسرین بر آن خط مشکین امیرمعزی
چه گوهر است که کانش خم دهاقین است
به رنگ لاله نعمان و بوی نسرین است امیرمعزی
خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل امیرمعزی
گر به باغ از ارغوان و لاله و نسرین و گل
حله های گونه گون بافد همی باد شمال امیرمعزی
گر پروین شد در آسمان پنهان
پروین صفت است در زمین نسرین امیرمعزی
به آب جود تو از خاره بر دمد نسرین
به باد عدل تو از شوره بشکفد ریحان امیرمعزی
بزم تو چون باغ و رامشگر د ر او چون عندلیب
ساقیان چون لاله و نسرین و می چون ارغوان امیرمعزی
تیری است که رفتارش سنبل کند از نسرین
مرغی است که منقارش گوهر کند از قطران امیرمعزی
ز خاک تیره پدید آورد زر و گوهر
ز چوب خشک برون آورد گل و نسرین امیرمعزی
همیشه تا گل و نسرین و شمشاد
نروید در دی و کانون و تشرین امیرمعزی
مزین باد ایوان تو هر روز
چو باغی پر گل و شمشاد و نسرین امیرمعزی
خواهی که ببینی گل و نسرین شکفته
رو آینه بردار و رخ خویش کمی بین امیرمعزی
راغ از آن پر عقیق و مرجان شد
باغ از این پر بنفشه و نسرین امیرمعزی
همیشه تا گل و نسرین و لاله هر سالی
شود به باغ شکفته به ماه فروردین امیرمعزی
از آن دندان چون پروین مرا شد دیده پروین
وزان رخسار چون نسرین مرا شد دیده چون نسرین امیرمعزی
روا باشد که نسرین خیزد از نسرین به طبع اندر
ولیکن کی روا باشد که پروین خیزد از پروین امیرمعزی
اگر چه هست چو باغی شکفته ملک ملک
پر از درخت بلند و پر از گل و نسرین امیرمعزی
نه باغ را خبرست از بنفشه و سوسن
نه راغ را اثرست از شکوفه و نسرین امیرمعزی
توراست روی چو نسرین تازه ای بت چین
مراست از غم عشق تو روی چون نسرین امیرمعزی
همی به نام تو بر کوه بر دمد سوسن
همی به مدح تو از سنگ بشکفد نسرین امیرمعزی
طلایه چشم توست نرگس و سوسن
کنایه علم توست لاله و نسرین امیرمعزی
بر آن درخت ز یاقوت لاله و گلنار
بر این درخت ز کافور و سوسن و نسرین امیرمعزی
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند امیرمعزی
کنی از سنبلم نسرین ز رازم پرده برداری
چو سازد حلقه زلفت ز سنبل برده نسرین را امیرمعزی
چون نگارم خال مشکین بر رخ رنگین زند
نقطه ها گویی ز عنبر بر گل و نسرین زند امیرمعزی
گل هست به باغ ملک اگر نسرین نیست
رکن الدین هست اگر معزالدین نیست امیرمعزی
نمایی در دل نسرین به رنگ معصفر کنجد
برآری از دهان گل به لون زعفران ارزن
گهی زلفش پریشان می کند یک دشت سنبل را
گهی رخسارش آتش می زند یک باغ نسرین را
دلم را برده از جا سرو قد نازک اندامی
تنی گلبرگ نسرینی مقشر مغز بادامی
چو جامه چاک زد ماه دو هفته
پدید آورد نسرین شکفته
که ناگه حلقه بر در کوفت شیرین شوخ دیرینم
که تن یک توده نسرین است و لب یک حقه مرجانش
مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین
چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار ترا همچون گل و نسرین کنند
حس نداری گر نداری بوی دوزخ از بهشت
خوار باشی گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
فتاده به نسرین بر اوراق سنبل
چو بر روی قرطاس خطهای کاتب
گلبن به سر باغ نهاد افسر خسرو
نسرین بپراکند به گل مخزن منکو صفای اصفهانی
می دهد لاله و نسرین به بهاران اما
این بهار آمده با لاله و نسرین دگر محمود شاهرخی
نم او چون رسد به زیر زمین
بر دماند ز گل گل و نسرین جامی
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد جامی
دهانت غنچه عارض گل برت نسرین خطت سبزه
مبادا کین بهار حسن را روزی خزان آید جامی
شد دلم صد شاخ و با هر یک جدا پیوند یافت
شاخ ریحان ترش کز برگ نسرین رسته بود جامی
بگذر سوی چمن تا ز لطافت رخ تو
پرده گل بدرد رونق نسرین ببرد جامی
تا باد چمن نکهتی از پیرهنت یافت
بوی تو دهد هر گل و نسرین که ببویم جامی
نسرین بری گرفته به بر زلف پر گره
گل چهره ای نهاده به رخ جعد پرشکن جامی
بی تاب شد از بت ورق نسرینت
بی آب ز تبخاله لب شیرینت جامی
بتی گل بوی و سنبل موی و آتش روی و مهرآیین
صنوبرقد و نسرین خد و ریحان خط و سیمین بر شباب شوشتری
نرگس اکنون سوی گل پیغام نسرین آورد
دست نسرینش سوی گل جام زرین آورد
دژم شد گونه نسرین روشن
سیه شد چهره شب بوی رخشان بهار
نوبهاری ساختم ز اندیشه های تابناک
کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود بهار
بگفت سوی چمن شو که سیم و زرگیری
یکی ز چهره نسرین یکی ز دیده تیر بهار
وان عارض چون ماه روشنش
نسرینش رخ و سوسنش دو زلف بهار
من بنده نسرین و سوسنش
عشقی است دگرگونه با ویم بهار
سنبل تازه است بر دو گوشه گلشن
سوسن داری شکفته بر سر نسرین بهار
نسرین داری نهفته در بن سوسن
هر که بناگوش و طره تو بکاوید بهار
ور گذرد نکهت عطایش بر دشت
بر دمد از خار خشک لاله و نسرین بهار
عمر درازی بایدش کان زلف چین در چین کشد
گر سنبل و نسرین کشد از خط رخسار تو سر بهار
رویت خط بیحاصلی بر سنبل و نسرین کشد
گر دل به زلفت افکنم خال تو گردد رهزنم بهار
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است نیر تبریزی
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان را لاله کرد نیر تبریزی
امروز خرمن گل و نسرین و سوسن است
ویننمونه باز غالیه و مشک و لادنست نیر تبریزی
خوشه چین نظر از روش بدامن می برد
یار نسرین و گل و لاله که در صحرا بود نیر تبریزی
گر به فروردین بروید لاله و نسرین بباغ
سالیانست از رخ او و لاله و نسرین من نیر تبریزی
گر بود این راست گز نسرین همی خیزد عبیر
نی عچب کز سوسن عنبر ریزد این نسرین من نیر تبریزی
به حلاوت همه قندی به طراوت همه نسرین
به لطافت چو حریری به سفیدی چو رخام نیر تبریزی
مرغان چمن حلقه به گرد گل و نسرین
مرغ قفس و صحبت صیاد و دگر هیچ مشتاق اصفهانی
شاهد باغ بدینگونه که اراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل مشتاق اصفهانی
آن جان نازنین تو بر روی دل فروز
طغرای مشک بر گل و نسرین نهاده ای قاسم انوار
آسمانست پر مه و پروین
بوستانیست پر گل و نسرین قاسم انوار
خوش آید زخم تیغش بر دل و جان
چو باد صبحدم بر برگ نسرین قاسم انوار
دلم را زنده گردانیده وصلت
چو باد صبحدم بر برگ نسرین قاسم انوار
نوجوانی سرو قدی سبز خطی بردلی
گلرخی نسرین عذاری مه جبینی مقبلی صامت بروجردی
پا بر این خاکی که با عجب و تکبر می نهی
سرو قدانند سمین پیکر و نسرین عذار صامت بروجردی
تا درودی دیگر بدرود
حکایت همچنان باقیست